.
"ماشین زمان"
نوشته نوید حمیدی
آرین چندروزی است که خودش را در زیرزمین خانه زندانی کرده و ایمان دارد اینبار تلاشاش به نتیجه خواهد رسید. تمام مراحل روشنکردن دستگاه را از ابتدا در ذهناش مرور میکند. آماده شروع آزمایش میشود. برای چندمین بارش را دقیق بیاد نمیآورد اما اینبار مصممتر از تمام دفعات قبل است. تاریخ را یازده دی هزارو سیصدو هشتادو دو تنظیم کرده، سیمها را محکم بهم میزند. زیرزمین تاریک روشن میشود. در کسری از ثانیه محو و ناپدید میشود.
خوشحال است. حالا به همان زمانکه دوست داشته آمده است. داخل ساختمان قدیمی و سه طبقهی سبزرنگ محله سهرودی که در طبقه دوماش زندگی میکردند شده. مادرش مشغول مطالعه است و آرین دوازده ساله را در اتاق میبیند. برایش دیدن همزمان خودش در گذشته جذاب است و از ذوقوشوق خندهاش میگیرد. مادرش یکدفعه داخل اتاق شده و خودش را مشغول درس خواندن نشان میدهد. مجله را پُشت جلد کتاب جغرافی قایم کرده و با رفتن مادرش آن را باز میکند. مجله از فیلمهای معروف و قدیمی تاریخسینما عکس گذاشته و راجع به آنها مطلب نوشته است. تا امتحان بعدی یک روز فرصت دارد و هنوز لای کتاب جغرافی را باز نکرده است.
- اینطوری میخوای درس بخونی؟
چشماناش سیاهی میرود و وقتی سرش را بالا میکند متوجه میشود مادرش به اتاق برگشته و او را در حال خواندن مجله دیده است.
- بایدم بترسی! هنوز کتابتو شروع نکردی!
مجله را از دستش میقاپد. کم کم صدای مادر، صورت مادر، صورت آرین دوازده ساله و محیط محو شده و همه چیز ذوب میشود. خودش را آماده برگشت میکند و بوووم! به زیرزمین خانه برمیگردد.
این اولیننوبت بود که آرین توانست اینکار را رقم بزند و به زمانی که دوست داشت برگردد. از آن زمان مدتی گذشته و آرین حالا در یک شرکت کامپیوتر بهعنوان تکنسین فعالیت میکند. دقیق هشت سال از آن روز گذشته و همچنان دلتنگ دیدن دوباره مادرش است. دوست دارد در لحظات بیکاری روز، به گذشته سفر کند و بیشتر در کنار مادرش باشد. همسردار شده و آدم گذشته نیست. در شرکت همه مشغول انجام کار هستند. حساب کتاباش را میکند که باتوجه به عمر ماشینزمان شاید امروز آخرینبار باشد که بتواند از آن استفاده کند و خراب نشود. تا پایان وقت اداری امروز، یکساعت مانده و میخواهد این زمان هرچه سریعتر تمام بشود. الکی خودش را سرگرم کار نشان میدهد اما این چندروز فکرش در زیرزمین خانه است.
نفهمید چطور پلههای شرکت را پایین آمد و سوار تاکسی شد و ترافیکها را رد کرد و حالا به خانه رسیده است. آرام به زیرزمین میرود تا همسرش ندا متوجه آمدن او نشود. تمام کارها را از چند روز قبل انجام داده و آماده امروز بود. صدای ندا شنیده میشود که نظرش به سر و صدای زیرزمین جلب شده و از روی کنجکاوی به دنبال منبع تولید صدا میگردد.
- کسی اون پایینه؟ آرین تویی؟
آرین جوابی نمیدهد و فقط به رفتن فکر میکند. دستگاه را روشن میکند و خودش درجای مناسب قرار میگیرد. ندا در را کامل بازنکرده که از شدت نور داخل زیرزمین و موجی که ایجاد میشود به عقب پرتاب میشود.
آرین کار خودش را کرد. به هفت مرداد هزارو سیصدو هفتادویک برگشت. همراه ش در حال رفتن به پارکساعی هستند. دست مادرش را سفت چسبیده. مادرش با رهاکردن دستاش اجازه میدهد به سمت وسایل بازی برود. خوشحال و خندان است. حس بودن برایش از همهچیز باارزشتر است. با تابخوردن بالا میرود و دوباره پایین میآید. هر بار تلاش برای کندن میوهی درخت را ادامه میدهد تا یک سیب کوچک را از درخت جدا کند. اما نمیتواند.
آرین بزرگسال اما برخلاف آرین کودک ناراحت است. از اینکه باید برگردد و بیشتر ماندناش ممکن است برای سلامتیاش خطرساز بشود. مادرش روی نیمکت پارک نشسته و کودکیش هنوز در حال تاببازی است. هرچه تلاش میکند دستگاه کار نمیکند. گوشهای از پارک ایستاده. دوباره امتحان میکند و کار نمیکند. شاید توفیقاجباری نصیبش شده که دستگاه خراب شده. کلافه از تکرار روشن-خاموش کردن دستگاه، ترجیح میدهد تا برای همیشه در این زمان کنار مادر و کودکی خودش بماند. به سمت مادرش میرود که همراه با آرین دوران کودکی، در حال خروج از پارک هستند و حالا سهتایی به سمت خانه رهسپار میشوند.
پایان.
حوض خانه مادربزرگ چاپ شده در ماهنامه داستان همشهری
نگاهی به روند ساخت فوردماستانگ (GT) در کارخانه دیترویتآمریکا
مادرش ,میکند ,آرین ,خودش ,میشود ,زیرزمین ,خودش را ,در حال ,شده و ,را از ,به سمت
درباره این سایت