داستان کوتاه "حوضِ خانه مادربزرگ"
نوشته : نوید حمیدی
از دوران کودکی که آخر هفتهها به منزل مادربزرگ میآمد عاشق این کار شده بود. میگفت روزها چیزهای عجیبی میبیند و در خواباش ادامه پیدا میکند. کسی حرفهایش را چندان مهم تلقی نمیکرد و از او میخواستند این مطالب را به بقیه خصوصا عمه لیلا نگوید. چند بار داستانِ دعوای پدر و مادرش را به عمه لیلا گفته بود و همین کافی بود تا همه فامیل از موضوع مطلع شوند و سوژه دورهمیها بشود.
حالا از آن زمان سالها گذشته و عمه لیلا چند سال است که ساکنِ جنوبیترین نقطه تهران شده. پدر و مادرش پیر شدهاند و خواهرش مروارید بزرگسالی را رَد کرده! اما خودِ شهیاد هیچ تغییری نکرده. امروز هم دوباره دست به کار شده. هر بار سَرَش را در آب کثیف و کپک گرفته حوض خانه مادربزرگ میکند خاطرهای از گذشته در ذهناش تداعی میشود.
- خودشه، خودشه!
با خوشحالی حرفاش را بلند بلند تکرار میکند. به هر زحمتی که شده آن تصویر را در ذهناش نگه میدارد؛ حتی نفسِ عمیق نمیکشد تا مبادا به کل فراموشاش کند. در لا به لای خواب و بیداری؛ دنبالِ تصویر از این اتاق به آن اتاق میشود. دنبال دختر میگردد. داخل اتاق میشود و دختر را تنها میبیند. صورتاش ناواضح است و تلاشی نافرجام میکند تا بتواند او را تشخیص دهد. تصویرش را در ذهناش ذخیره میکند و بعد از نفسگیری دوباره دل به داخل آب حوض میسپارد.
این بار چندان به خودش سختی نمیدهد؛ دختر رفته! اثری از او نشسته بر صندلی لهستانی وسط اتاق نیست. صندلی اما جایش تکان نخورده و امیدوارش میکند که این بار یک قدم نزدیکتر شده. تنها موهای بور و چشمان آبی رنگاش را به حافظه سپرده و دوان دوان به داخل اتاقها جست و خیز میکند و به دنبال کاغذ و قلم میگردد. قطرات آب به شیشه پنجره و دیوار و حتی فرش خانه رهسپار میشوند و از او عقب نمیمانند. یک دستاش به موهای بلندش چسبیده شده و دست دیگرش با قلم، روی کاغذِ نم داده رقص و پایکوبی میکند. خیسی موهایش گاهی به داخل کاغذ نفوذ میکند و گاهی نه! کاغذ را جلوی پنجره گرفته و رفته رفته خیسیاش را آفتاب صلات ظهر تبدیل به پیچ و تاب کاغذ زرد رنگ میکند.
زیر چشماناش؛ از پَس دادنِ جوهرِ قلم سایه افتاده و تا پایین گونهاش کشیده شده. دست به رویش نمیبرد تا کاغذ نازک شده پاره نشود. نفس میگیرد و به کاغذ پرتاباش میکند تا زودتر خشک شود. اَبروهایش را نصفه نیمه نقاشی کشیده و خلاقیتی در کارش دیده نمیشود. خطی باریک را صاف گرفته و به پهنای گوش کشانده. نوبتِ قبل وقتی از چهره دختر رویاهایش در خواب نقاشی میکشید به آخر هفته نرسید همزاد و مشابهاش را در خیابان دید و با او آشنا شد. این بار شاید اوضاع متفاوتتر برایش رقم بخورد. خیلی به شانس اعتقاد دارد و هر حرکت و کاری را نشانهای میپندارد؛ خوب و بد. اینکه اگر او را در سه روز اول هفته ببیند عشقشان تا اَبد پایدار خواهد بود و دوست دارد با او ازدواج کند، اما روزهای آخر هفته ببیند دوستیشان پایدار نیست و نباید چندان به این مسئله دل خوش باشد. ردپایش را تا آنجا که امکان دارد تمیز میکند.
اهل خانه برای چند روز رهسپار مسافرت شدند و او در خانه تنها مانده است. نه اصرار پدر چارهساز شد، نه مادر. حتی مروارید هم نتوانست او را متقاعد کند تا همراهشان بیاید. شهیاد صبح زود آفتاب نزده کفش راحتی به پا میکند و بیرون میآید و تا اواسط بعداظهر کاغذ به دست به دنبال یار و عشقِ آیندهاش میگردد. نقاش خوبی نبودن دردسرهایی هم دارد. با حدس و احتمال جلو میرود و سر صحبت را باز میکند که اکثر مواقع واکنشی مثبت صورت نمیگیرد و دچار مشکل میشود.
روز اول به آخر رسیده و نگراناش کرده. چندان امیدوار و با انگیزه نشان نمیدهد و ناامیدانه به صبح فردا میاندیشد. حتی یک نفر نزدیک به چهرهاش هم پیدا نکرد. کانال تلویزیون را بالا و پایین میکند. فیلمی ملودرام توجهاش را جلب کرده؛ قطع میکند. چندان به عشق دو شخصیت فیلم امیدوار نبود و حدس میزد به همدیگر نخواهند رسید.
ساعت 5:55 صبح است. هنوز خواباش نبرده و دقایقی دیگر زنگ ساعت به صدا درخواهد آمد. چند ساعتی است صدای تَق تق برخورد قطرههای باران به پنجره شنیده میشود و نگرانی شهیاد را بیشتر میکند. میترسد ادامه این داستان باعث شود کسی در خیابان نیاید و همه از اتوبوس و تاکسی و ماشین خودشان استفاده کنند و جز عدهای اندک کسی پیادهروی نکند. - این هم یکی از همون نشانه هاس که بهش خبر خوبی نمی ده. -. یک به یک بند کفشاش را سفت میکند و دکمه قرمز رنگ آسانسور را فشار میدهد.
6:10 دقیقه و هوا تازه روشن شده؛ اندک افراد پیاده هم هنوز گیجِ خواباند و از عجلهشان میشود فهمید که کارشان دیر شده است. بشکن میزند. با مشخصاتِ عکس جور است. نزدیک میشود و تا میخواهد صدایش کند تاکسی سبز رنگ از راه میرسد و جلوی پایش ترمز میزند و سوارش میکند. شاخ درآورده؛ تاکسی از کجا آمد؟ 8:10 دقیقه، در پارک ملت نشسته و جز افراد مُسن و چند سرباز و نگهبانان پارک کسی نیست. صدای جیر جیر کفشاش توجه همه مسافران اتوبوس را جلب میکند. خیستر از بقیه است و خودش را گوشهای به دور از بقیه پنهان کرده است. همه در حالِ تعریف و تمجید از هوای بارانی بیرون هستند و او به این هوا و مسافرانِ الکی خوش؛ بد و بیراه و فحش حواله میکند و با نگاه غضب آلود میفهماند که حرفشان را تمام کنند. به ایستگاه پله سوم میرسد. آن طرف خیابان پارک ساعی است. پلهها را پایین میرود.
حالا یک ساعت از ظهر گذشته و تلاشاش بیفایده بوده است. صدای پرندهها، باد بهاری و سکوت فضای پارک کم کم پلکهایش را سنگین میکند. از گردن دردِ خوابیدن روی نیمکت پارک بیدار میشود. شروع به مالش گردناش میکند تا دردش کمتر شود. دختری روی نیمکت مقابل کمی آن طرفتر نشسته و گرم کتاب خواندن است. لحظهای سر بلند میکند و دوباره به خواندن مشغول میشود. شهیاد نزدیک میشود و با کلی اگر و اما و شاید صدایش میزند.
- ببخشید؟
بار سوم دختر متوجه صدای شهیاد میشود و همین که میبیند او غریبه است سَرش را دوباره به روی کتاب برمیگرداند.
- عذر میخوام. ببخشید!
دختر شاکی شده؛ محکم کتاب را میبندد و بدون گفتن حرفی گردن کج کرده و وانمود میکند آماده شنیدن حرفی از سمت شهیاد است. شهیاد حتی جرات قورت دادن آب دهاناش را هم ندارد. نمیداند صحبت را چطور پیش اندازد. ترسیده و انتظار چنین واکنشی را نداشته. واژهها در دهاناش نمیچرخد و لال شده. کاغذی تاخورده از جیب عقبِ شلوارش بیرون میکشد. لبههای تاخوردهیِ کاغذ آبی رنگ شده و رنگ شلوار را به خود گرفته. باز میکند و نشان دختر میدهد. سرگیجه به سراغ شهیاد آمده و روی نیمکت میافتد. دوباره بلند میشود و دوباره میافتد. دختر حالا چند قدمی از نیمکت دور شده و توجهی به احوال شهیاد ندارد.
در طول راحت هرچه گشت کاغذ را پیدا نکرد. مطمئن بود به خانه برسد پیدایش میکند. هیچ! اصلا! خبری از کاغذ نیست و یقین پیدا میکند که در پارک جا مانده. رویابافی دوباره به سَرش زده و فکر میکند دختر آن را برداشته و حالا دارد به پُشتِ کاغذ نگاه میکند و شماره موبایلاش را میگیرد. تلفناش زنگ میخورد. از ترس عقب میپَرد. از روی میز گوشی را برمیدارد و نگاه میکند. اسم ندارد. نمیداند حالا بیدار است یا خواب؟ چند سیلی به خودش میزند. بیدار است. باز هم میزند. شک ندارد. جواب میدهد.
- خودشه؟
- نه!
قطع میکند. گوشی هنوز در دستاش مانده و صدای سوت به او میفهماند که تلفن را قطع نکرده. گوشی را سَرِ جایش میگذارد. نگران روزهای باقی مانده از هفته است و اینکه تمام ترساش تبدیل به حقیقت شود و همانی شود که او دوست ندارد. صبح روز سوم هفته از راه میرسد و انگیزه شهیاد کمتر و کمتر. امروز برایش حکمِ روز تعیین کننده دارد و به هر زحمتی که هست باید به نتیجه برساند. دیگر حتی نای بالا گرفتنِ سَرش را هم ندارد و حسی منفی به او تلقین میکند که امروز هم بینتیجه خواهد ماند. تابلوی ورودی گالری چند ثانیهای است او را مجذوب خودش کرده. نمایشگاه نقاشی آزاده سیفی با موضوع رویا، عشق و داستان ممنوعه! موضوع کنجکاو برانگیزی انتخاب شده و شهیاد را وادار به داخل شدن میکند. در طول عمر سالهاش به یاد ندارد که به گالری آمده باشد. دختری در مرکز گالری ایستاده و با همه احوالپرسی میکند. حدس میزند طراح کارها خودش باشد. دختر کسی دور و اطرافاش نیست و نگاهاش به شهیاد میافتد. سمتِ او میآید و خودش را معرفی میکند.
- راستاش من خیلی اهل این جور فضاها نیستم. یه خورده برام گُنگه!
دختر با آغوش باز حرف شهیاد را میپذیرد و شروع به توضیح و تفصیر راجع به تابلوها میکند. یک آن همه جا تاریک میشود و نوری بالای سَر آزاده قرار میگیرد و از محیط اطراف جدایش میکند. ذرات معلق هوا زیر نور به خوبی دیده میشوند. شهیاد محو بالا- پایین شدنِ لبهای آزاده شده و همه چیز به کُندی پیش میرود. هنوز دهان آزاده برای بیان کلمه بسته نشده که شهیاد این همه فکر و خیال را در ذهناش انجام داده. سَر میچرخاند و میبیند تمام اندک بازدیدکنندگان نمایشگاه ایستادهاند، پلک نمیزنند و ساکن ماندهاند. بیشتر که دقت میکند ترس بَرَش میدارد. همه دارند به او و آزاده نگاه میکنند. برگه از دستاش رها میشود و به سمتِ زمین تاب میخورد. یکی به راست، یکی به چپ!
نورِ شدیدی که روی دستاناش افتاده کنجکاوش میکند و سر به بالا میبرد. نوری از ناکجا آباد روی او و آزاده افتاده و شدید و شدیدتر میشود. سرعت آزاده بیشتر شده و خندهاش کامل میشود. دندانهای زرد رنگ ردیف بالای شهیاد بیرون میریزد. برگه حالا به کفِ زمین براق و سیقل خوردهیِ گالری میرسد و آرام میگیرد. شهیاد نگاه میکند؛ خودش است. همزادِ خودش! مو به مو، نعل به نعل! حتی خالِ سمتِ چپِ بالای لباش! برقِ شدیدی به چشماناش افتاده! نگاه آزاده به برگهی روی زمین میافتد.
پلک شهیاد روی هم میرود و تا زمان باز شدن همه چیز تغییر میکند. همهمه و صداها برگشته؛ خبری از نور زرد رنگ نیست! آزاده با سرعت بیشتری حرف میزند و روالِ عادی به جریان افتاده! عکس را سمتِ صورت آزاده گرفته و شناسایی میکند. کپی برابر اصل! آزاده هنوز حرفاش تمام نشده و راجع به جنبههای زیبایی شناسانه تابلو توضیح میدهد.
- گوش میکنین شما؟
- شهیاد هستم.
- اسمتون رو نپرسیدم. این عکس چیه؟ چقدر بَد کار شده!
خنده آزاده حسِ خوبِ شهیاد را به کلی نابود میکند. از رویابافی بیرون آمده و حقیقت محکم به صورتاش میکوبد. سوزشِ صورتاش تمام نشده و در گوشاش ویز ویز میکند. دلسرد از مذاکره با آزاده؛ میدان جنگ را همچون شکست خوردهها ترک میکند. با لشگری از آرزو آمد و حالا تنها برمیگردد.
روز چهارشنبه از راه میرسد! ترسی که هر لحظه داشت به نتیجه رسید و صاحب نزدیک به عکس را در روزهای آخر هفته پیدا کرد. رو به روی هم در کافه نشستهاند و برخلافِ شهیاد، ساغر در پوستِ خود نمیگنجد و بیش از حد خوشحال و هیجانزده است. ساغر به این نشانهها اعتقاد دارد. مُدام از زمین و زمان و انرژی و کائنات و تلاش همه برای رسیدنِ این دو به هم میگوید و هر طور شده میخواهد شهیاد را مجاب کند. نقطه مقابل؛ شهیاد مُشتی بر فَرقِ سَرش اصابت کرده و حاضر نبود اینجا باشد. ساغر کاغذ افتاده از دستِ شهیاد را پیدا کرد و به او رساند و نقطه آغاز این رابطه شد. شهیاد با انگشتاناش روی میز ضربه میزند و مشتاق برای پایان بحث است و بهانه پیدا نمیکند.
چشماناش را میبندد و برای یک بار میخواهد همه تصوراتاش را دور بریزد. ساغر چشم و ابرو مشکی با موهای کوتاه را جایگزین تمام تصورات و رویابافیهایش کند و آزاده را فراموش کند. چشم باز میکند و هنوز ساغر روبهرویش نشسته؛ خوشحال مثلِ قبل! خودش است. چند بار سَرش را تکان میدهد و مطمئن میشود همه چیز را به کل پاک کرده. لیوان آب پرتقال را سَرمیکشد. کاملا آماده! ساغر ایدهآل دنیای واقعیاش بوده و به این مسئله ایمان میآورد.
- حالا نوبتِ توئه! ساغر توپ را در میدان شهیاد میاندازد و بعد از صاف کردنِ صدایش با این کلمه شروع میکند.
- خیلی خوشحالم.
پایان.
حوض خانه مادربزرگ چاپ شده در ماهنامه داستان همشهری
نگاهی به روند ساخت فوردماستانگ (GT) در کارخانه دیترویتآمریکا
میکند ,شهیاد , ,میشود ,هم ,آزاده ,میکند و ,میشود و ,را در ,و به ,شهیاد را
درباره این سایت